سام سام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

پسر یکی یه دونه ی ما

غذای کمکی

پسر گلم روز ١٤ فروردین اولین غذای زندگیت رو خوردی.دکترت گفته بود از پایان ٥ ماهگیت باید غذای کمکی بخوری ولی من خیلی عجله داشتم که زودتر واست غذا درست کنم دیگه دو روز آخر رو نتونستم تحمل کنم واسه همین دو روز زودتر واست غذا دادم.اولین بار خونه باباجونی و از دست آناجون غذا خوردی. دفعه اول حریره بادوم خوردی کم کم دفعات غذاخوردنت رو بیشتر کردم.الان پوره سیب زمینی و پوره هویج و سرلاک برنجی هم میخوری.دکترت گفته در طول روز باید بیشتر از ١٢ قاشق غذا نخوری چون بیشتر خوردن باعث بیماری چاقی در بزرگسالی میشه. عزیزم تو قابلمه خودت واست غذا درست می کنم.  اینم عکسای امروزه ،دوتایی رفتیم حیاط و در هوای آزاد مشغول خوردن پوره سیب زمینی هستی. ...
31 فروردين 1391

وقتی من و بابایی پیر شدیم....

فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن ... یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی تکراری را برایت تعریف کنم وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر ازپیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمید...
31 فروردين 1391

رفتن به سرعین

١٧ فروردین 5شنبه بود تصمیم گرفتیم بریم سرعین.روز اول که اونجا بودیم خوب بود و خوش گذشت ولی روز بعدش وقتی از خواب بیدار شدیم آنا جون حالش بد شد .خیلی نگران شدیم زنگ زدیم اورژانس اومد و بردش درمانگاه ولی به دلیل نبود امکانات کافی گفتن سریع ببرینش بیمارستان اردبیل ولی آنا جون راضی نشد بره اردبیل واسه همین سریع برگشتیم تبریز وبعدش بردیمش دکتر.خداروشکر به خیر گذشت. وقتی داشتیم میرفتیم سرعین وسط راه واسه نهار نگه داشتیم و دایی حسام و باباجونی نهار درست کردن. اینم عکس دایی جون و زن دایی جون سام بغل دایی امین ...
24 فروردين 1391

سامی مهمون رفته

وقتی تبریز بودیم دایی جون و زن دایی جون زود زود میومدن و تو رو میبردن خونشون حتی بعضی شب ها هم می بردن و بعد از اینکه تو رو می خوابوندن میاوردنت.انقدر باهات بازی می کردن که تو از خستگی خوابت می برد.اینم عکست تو خونه دایی جون. ...
24 فروردين 1391

13 به در

١٣به در امسال می خواستیم جای گرمی بریم که تا تو سرما نخوری عزیزم.واسه همین باباجونی گفتن بریم نوار مرزی سمت جلفا که سرد نباشه.یکی از پاسگاه های محیط زیست رو هم باباجونی تلفنی رزو کرد  تا شب رو هم اونجا بمونیم.12 فروردین بابایی از مشهد اومد و بعد از کمی استراحت زود راه افتادیم و رفتیم و 13 به درمون رو از 12 فروردین شروع کردیم.جای خوبی بود هوا هم گرم بود.تا بعد از ظهر 13 به در اونجا بودیم و بعد از ظهر رفتیم کنار رود ارس و بعد از اونجا هم رفتیم آسیاب خرابه. آسیاب خرابه یکی از مناطق گردشگری آذربایجان شرقی هستش.آبشار خیلی قشنگی داره ولی کمی راه پیاده داره و باید از کوه پایین بری تا به آبشار برسی واسه همین تو رو نمیتونستیم با ...
24 فروردين 1391

فرهام جون

یکی از روزهای عید فرهام جون با مامان و باباش اومده بود دیدن تو.این اولین باری بود که همدیگره از نزدیک میدیدین. مامان فرهام دوست منه از دوران دانشگاه با هم دوست بودیم. من و خاله نسرین(مامان فرهام) با هم دوستای صمیمی و خوبی هستیم امیدوارم تو و فرهام هم با هم دوستای خوبی باشین.فرهام جون 13 روز از تو کوچیکتره. اینم عکسای شما دو تا فسقلی اینجا خاله نسرین بغلت کرده تو هم برگشتی نگاه میکنی ببینی بغل کی هستی. ...
24 فروردين 1391

سفره 7 سین

ایام عید تو خیابون ها سفره ٧ سین میچینن من خیلی خوشم میاد شهر زیباتر و بهاری تر میشه.تو هم که اولین عیدت بود می خواستم پیش این ٧ سین ها ازت عکس بگیرم واسه همین باباجونی زحمتشو کشید و ما رو برد عکس گرفتیم. اینجا بغل زن دایی جونی اینم 7 سین خونه باباجونه   هنوز تموم نشده   لطفا به ادامه مطلب بروید   بقیه عکس ها اونجاست   اینجا بغل آناجونی اینجا هم بغل خودمی   ...
24 فروردين 1391

اتمام مسافرت عید

عزیزم این روزایی که تبریز بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی دیگه بیشتر از این نمیتونستیم اونجا بمونیم آخه بابایی کار داشت و باید میومد  به کارهاش می رسید واسه همین پریروز یعنی ٢٢ فروردین برگشتیم خونمون.همه از اینکه میخواستیم برگردیم مشهد ناراحت بودن و دلشون میخواست که بیشتر پیششون میموندیم البته بیشتر به خاطر تو بود.همش میگفتن اگه شما کار دارین برین ولی سام اینجا بمونه.همشون خیلی ناراحت بودن ولی دیگه کاری نمیشد کرد.پروازمون صبح بود ساعت ٧ ازخونه دراومدیم و با آناجون و باباجونی رفتیم فرودگاه.دایی امین اون موقع میرفت مدرسه و دایی حسام هم میرفت اداره زن دایی جون هم خونه کار داشت واسه همین اونا فرودگاه نیومدن ولی تا دم در همراهیمون کردن. وقتی...
24 فروردين 1391